ئهم مناڵه بهڕێز و بهرزانه!!!!
ئهم مناڵه بهڕێز و بهرزانه!!!!
سهبارهت به پۆستی(( http://hozhan.blogfa.com/post-489.aspx )) دوو بۆچوونی خۆش دانرابوو. پێم حهیف بوو له بهر دهرگا ڕاوهستن بۆیه خوڵکم کردن بێنه ناو دیوهخان.
ئهوان بۆ مهردمیان ئهرزش دائهنن و مهردمیش بۆ ئهوان. وهلێ ئێمه وا تهعلیم دراوین که به هاوزمان و هاوڕهنگ و هاوجل خۆمان ئهرزش دانهنێین وهلێ بۆ دانهیێ کۆت وتونکه له پا دهس به سینه ببین. پێ مهکهنن چون ههر له پێش دهبستانی و له مهدرهسا ئهمهیانه فێرمان کردووه له مهدرهسا. نهئهبوو به دوو مناڵ هیچ بوێژرایێت:
1- مناڵی مودیر
2- مناڵی فارس
چون فهورهن له بهر چاوی تهواوی مناڵهکان و به حهق و ناحهق شهقت ئهخوارد.
داستان اصغر مرا یاد ماجرایی می اندازد که در یکی از مدرسه های همین جا اتّفاق افتاده است:
من کلاس سوم ابتدایی بودم. روزی خواهرم که در کلاس هشتم همان مدرسه امّا شیفت مخالف درس می خواند با حالتی غمگین به خانه آمد. مادرم وقتی ماجرا را از او پرسید.
گفت: امروز خانم (...)وقتی که ناخن های بچّه ها را نگاه می کرد با اصرار بازوی یکی از شاگردان کلاس هشتم را گرفته بود و از او می خواست که دست چپش را که در جیبش کرده بود به او نشان دهد. آن دختر بیچاره نمی دانسته چکار باید بکند از روبرو از خانم ناظم اصرار و از پشت سر سیل های عظیمی از دانش آموزانی که به قول رسول پرویزی از جرز دیوار هم خندهشان می گرفت بالاخره مجبور می شود دستش را از جیبش بیرون بیاورد امّا به چه قیمت؟
ناظم وقتی دست او را می بیند فقط میگوید برو سر کلاس ....و چهرهی غمگین آن دختر.
خواهرم می گوید: دست چپش از دست راستش کوچکتر بود.
شێعر لای من