قطعه

چخوف

کوزرگف کارمند رتبه چهار اداری وقتی بازنشسته شد ملک کوچکی خرید و در آن رحل اقامت افکند و تا حدودی به تقلید از سینسیناتی و تا حدودی از پروفسور کایگوردوف کار می‌کرد و مشاهداتش در طبیعت را روی کاغذ می آورد. یادداشتهای او همراه با سایر مایملکش به موجب وصیتنامه ای که از خود بجا گذاشته بود به مالکیت ناظر خرجش خانم مارفا یولامپی یونا درآمد. همانطوری که همه مسبوق اند پیرزن محترم خانه اربابی را با خاک یکسان کرد و به جای آن داد میخانه قشنگی بنا کنند که در آن انواع مشروبات الکلی فروخته می‌شد. میخانه برای مسافران ملاک و کارمند اتاق مخصوص «تمیزی» داشت که یادداشتهای مرحوم کوزرگف را روی آن میزان گذاشته بودند تا مسافرها درصورتیکه ضرورت ایجاب کند کاغذ دم دستشان داشته باشند. یک برگ از یادداشت‌های مورد بحث به دستم افتاد که از قرار معلوم به سال‌های نخست فعالیت کشاورزی آن مرحوم مربوط می شود و حاوی مطالب زیر بود:

« 3 مارس. بازگشتِ بهاریِ پرندگان مهاجر شروع شده است: دیروز چند تا گنجشک دیدم. درود به شما فرزندان پردار جنوب! در جیک جیک شیرینتان پنداری طنین آوای زیر را میشنوم: «براتان خوشبختی آرزو میکنیم، عالی جناب!»

« 14 مارس. امروز از مارفا یولامپی یونا پرسیدم: «سبب چیست که خروس این همه می خواند؟» جواب داد: « برای اینکه حنجره دارد» بهش گفتم: «خوب من هم حنجره دارم با وجود این نمی‌خوانم!» راستی که طبیعت، چه اسرارآمیز است! وقتی در پطرزبورگ خدمت می‌کردم بارها و بارها پیش آمده بود که بوقلمون بخورم ولی تا دیروز بوقلمون زنده ندیده بودم. پرنده فوق العاده جالبی است.

« 22 مارس. رئیس پلیس به دیدنم آمده بود. ساعتی از امور خیر و از محاسن اخلاقی صحبت کردیم. من نشسته، او ایستاده. ضمن صحبت‌هایمان پرسید: «راستی عالیجناب دلتان می‌خواهد که به سال‌های جوانی بازگردید؟» جوابش دادم: «خیر، چون حالا اگر جوان بودم این مقام و این رتبه را نمیداشتم» با گفته ام موافقت کرد و آشکارا متأثر از سخنانم راه افتاد و رفت.

« 16 آوریل. توی باغچه با دستهای خودم دو کرته بیل زدم و آماده کردم و توی آنها گندم برای بلغور کاشتم. از این موضوع با کسی حرف نزده ام تا برای مارفا یولامپی یونای خودم که دقایق فوق العاده شیرین زندگیم را مدیونش هستم هدیه ای غیرمنتظره باشد. دیروز سرِ صبحانه از هیکلش به تلخی می نالید و می‌گفت: »که چاقی روزافزونش حالا دیگر درِ ورودی انبار میوه و تره بار را برایش خیلی تنگ کرده است» در جوابش گفتم: «به عکس عزیزم، هیکل چاقالوتان شما را زیباتر جلوه میدهد و مرا نسبت به شما راغب تر می‌کند» صورتش شرم آلوده سرخ شد. از جایم بلند شدم و با جفت بازوانم بغلش کردم، زیرا حالا دیگر با یک بازو نمی شود بغلش کرد.

28 مه. پیرمردی مرا در کنار محل آبتنی زنانه دید و پرسید: «آنجا چرا نشسته اید؟ چه کار می کنید؟» جواب دادم: «مراقب آنم که جوانها به این طرفها نیایند و اینجا ننشینند» گفت: «پس بیایید با هم به مراقبت بنشینیم». این را گفت و در کنارم نشست و بین ما گفتگوی شیرینی درباره محاسن اخلاقی در گرفت.

1892

از کتاب: « مجموعه آثار چخوف، جلد چهارم داستانهای کوتاه، ترجمه سروژ استپانیان، تهران: توس، زمستان 1387.

صفحه ۳۲۲ و ۳۲۳