کاشیها هم سخن دارند.
کاشیها هم سخن دارند.
امروز در کلاسهای پایه دهم و در کتاب فارسی یک و برای تفهیم و تمرین مبحث نهاد و گزاره در کارگاه متن پژوهی، بخش قلمرو زبانی، یک بند از کتاب نقاشی روی کاشی را در دفتر یادداشتها و برداشتها نوشتیم و تمرین کردیم:
«هنرمند جماعت، اگر به هنرش اعتقاد داشته باشد، تا وقتی به سلیقه و میل خودش کار کرد، هنرمند است. اگر دیدید جماعتی احاطهاش کردند و به او فرمان دادند که چنین بکش و چنان کار بکن، بدانید او دیگر هنرمند نیست، یک آدم مفلوک اسیر در بند است. آرزو میکنم اگر روزگاری به این بدبختی دچار شدم یا نباشم و یا دستم بشکند و اطاعت امر این و آن را نکنم.»
ص. 41
و
دریغم آمد که چند بند دیگر از این کتاب نفیس را با صاحبدلان در میان نگذارم.
«بهطور مثال، در همین ایام میشود از هنرمندی باذوق یاد کرد به اسم سیّد تقی که نقرهکار ماهر اصفهان بود. در طرّاحی و قلمزنی همتا نداشت. وقتی بازار هنرش کساد شد، رفت سراغ نقاشی روی کاشی. شروع کرد به نقاشی کشیدن از مجالس حکایت شیخ صنعان و دختر ترسا و شکارگاه بهرام گور و امثالهم برای کاشیپزخانهها و پیادهکردن این نقشها روی کاشی. شاید کمتر کسی باور کند که گاهی هفتهها روی کار میکرد و نثار ذوق مینمود و سرآخر دستمزدی که به او داده میشد کفاف تأمین مخارج یک روز او و خانوادهاش را نمیداد. یادش بهخیر میگفت:
«هنرمند جماعت، اگر به هنرش اعتقاد داشته باشد، تا وقتی به سلیقه و میل خودش کار کردّ هنرمند است. اگر دیدید جماعتی احاطهاش کردند و به او فرمان دادند که چنین بکش و چنان کار بکن، بدانید او دیگر هنرمند نیست، یک آدم مفلوک اسیر در بند است. آرزو میکنم اگر روزگاری به این بدبختی دچار شدم یا نباشم و یا دستم بشکند و اطاعت امر این و آن را نکنم.»
با تمام این حرفها، سیّد تقی گرفتار شد_ بدجوری هم گرفتار شد_ فلاکت ایام آنچنان یقهاش را چسبید اواخر عمر از شدّت فقر به جای آنکه دلّالها به سراغ او بیایند و اجیرش کنند او ناگزیر دنبال دلاها میگشت! امان از بداطواری ایّام.
خوب در خاطرم مانده است که سیّد تقی روی نقاشی مجالس بهرام و گل اندام و شیخ صنعان و دختر ترسا و لیلی و مجنون در طول سالی کار کرده و این مجالس را روی کاشی با مهارت و استادی تمام پیاده نموده بود. کار که تمام شد، مدّتها نشست به انتظار مشتری و طالب. روزگار آنقدر آشفته بود و اوضاع و احوال مردم نابسامان و حوصلهها کم که حتّی کسی رغبت نداشت لحظهیی حاصل هنر سیّد تقی را تماشا کند؛ چه رسد به خریدن و تشویق!
سیّد تقی ناگزیر کاشیها را در گونی ریخت و بر دوش گذارد و از اصفهان به تهران بود، تا مگر آنجا مجالس نقاشیشدهاش را روی کاشی به فروش رساند. در این سفر من، که مدّتها در کنارش شاگردی او را کرده بودم، همراهش بودم.
«در تهران با این گونیهای پر از کاشی گوشۀ خیابانی نشسته بودیم معطّل و سرگردان. خدا میداند، حتّی قرانی پول سیاه برای خرید قطعه نانی که با آن شکممان را سیر نگاهداریم نداشتیم. یک وقت رهگذری با پاکتی محتوی تخمه از مقابل ما گذشت. پاکت رهگذر سوراخ بود و در هر قدم چند دانه تخمه از داخل پاکت به زمین میریخت. خدایا، هنوز بخش آسمان شادمانی چشمان سیّد تقی از یادم نرفته است. رهگذر که چند قدمی دور شد سیّد تقی با کمر خمیده بلند شد تخمهها را دانه دانه از زمین جمع کرد و بعد به سراغ من آمد و با لبخندی تلخ و پرمعنا رو به من کرد و گفت:« خدا روزیرسان است. قوت امروزمان هم مهیّا شد!»
سیّد تقی و امثال سیّد تقی در آن ایّام دچار چنین سرنوشت دردناکی شدند و با چنین مرارتهایی از دنیا رفتند».
نقاشی روی کاشی، سالها بعد بار دیگر در اصفهان به همّت خلّاقیّت و ذوق اساتید کارآزموده و هنرمندان والای اصفهان تحوّلی چشمگیر مییابد. نقاشی های ارزشمند استادان شایستهای چونان استاد عیسی بهادری و نادر استاد زمان حاج مصوّرالملکی بر تن کاشی مینشیند، و میان نقشهای خیالبرانگیر و دلنواز مینیاتور و کاشی رابطهیی سزاوار تحسین برقرار میشود. با این همه، جای تردید نمیماند که تحوّل تازه چندان دوام و بقایی ندارد. حکایت نقاشی و راز سر به مهر عشق کاشینگاران سالها است که در شهر هنر نیز تمام شدهاست.
نقشها بر تن کاشیها، اگرچه مقابل چشمان مشتاقان زیبا است، امّا در رابطه با دلها غریبه است. رنگها چندان جلوه و جلالی ندارند. مهمتر، نقاشان این نقاشیها کاشینگار نیستند و مقلّدان این نقاشیهای استادانه نیز نقاش نیستند و هم به دلایلی چنین، خیلی زود این تحوّل ناپایدار از میان میرود و جای نقشها و نقاشیهای کاشینگاران عارف صفت و به حق استاد را جمعی نقاش تازه تعلیمگرفته میگیرند که پنداری تمام هنرشان در کشیدن رقاصگان کمرباریک ساغر به دست خلاصه میشود و چشمان حیرتزدۀ پیرمردی خمیده کمر و ژولیده موی! همان نقشی که بر تن کاشی مینشیند در قلمزنیها رایج میشود و به حیطۀ مینیاتور هم پای میگذارد! نقشی که گویی نیشخندی تلخ به قرنها
خلّاقیّت هنر در شهر هنر است؛ هشداری در گسستن رابطۀ دل است با نقش؛ نه، که شاید خط بطلانی بر همۀ ارزشهاست؛ تجاوزی به حریم پرحُرمت دلهای عاشقی است چون دلِ نشسته به خونِ امثال سیّد تقی...
صفحات ۴۱ و ۴۲ کتابِ نقاشی روی کاشی، هادی سیف،تهران، سروش، چاپ دوم، 1389
شێعر لای من