غزلی از حافظ
1) به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعای دولت توست
2) سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست
3) بکن معامله ای وین دل شکسته بخر
که با شکستگی ارزد به صد هزار درست
4) زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتم جم یاوه کرد و بازنجست
5) دلا طمع مبر از لطف بی نهایت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست
6) به صدق کوش که خورشید زاید از نفست
که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست
7) شدم ز دست تو شیدای و کوه و دشت و هنوز
نمی کنی به ترحم نطاق سلسله سست
8) مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست
+ نوشته شده در دوشنبه بیستم دی ۱۴۰۰ ساعت 12:9 توسط مهدی سیدی
|
شێعر لای من