« دست هایم خواب رفته. آمدم روزنامه ای باز کنم، نمی شود. باید چیز جمع تری خواند. رفتم به سراغ درس و تکلیف بچه ها. برای فرار از این تنگنا باید به چیزی مشغول شد، گاهی گریزگاهی پیدا کرد. در این بالای تنگ، تار و سه تار که نمی شود زد. کتاب را باز کردم آن روز پیام کافکای هدایت را خوانده بودیم. رسیدیم به آنجا که می گوید: « همین که به دنیا آمدیم در معرض داوری قرار می گیریم و سراسر زندگی ما مانند یک رشته کابوس است که در دندانه های چرخ دادگستری می گذرد.» ص. 17

کتاب مسافرنامه، شاهرخ مسکوب، پاریس،خاوران، 1390

 

همچنین یادداشتی درباره این کتاب:

https://mehdimarashi.com/essais/gharar_dar_assare_bighararan_mosafernameh_meskoub/