گندآب

خاطره مرادی

-        بیرون سرده بیا تو!

-        میام دیگه تو بخواب!

-        ذلیل مرده بیا تو! کی باهاس پول دواهاتو بده. منِ خاک به سر از صبح تا شب و شب تا صبح جون می کنم تا تو با ندونم کاری هات پول بی زبونو حروم کنی؟! بیا تا اون روی سگم بالا نیومده.

آروم و بی صدا به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود. اشک امان نمی داد. همین دیروز بود که برادر سه ساله اش سر چهاراه یخ زده بود. طفلکی تا شب واسه فروختن آدامساش گلوشو پاره کرده بود امّا دریغ از یه خریدار. دریغ از یه جوانمرد. از ترس مادرش نیومده بود خونه و همون جا خوابش برد.

ساعت هشت صبح کنار تیر چراغ بچه ای یخ زده افتاده بود.

از زندگی نکبت بارش به تنگ اومده بود. اون فکرمدام تو سرش می چرخید.

-        مگه با تو نیستم توله سگ!

-        آی آی نزن! تو رو خدا! تو رو خدا!   نزن! نزن! غلط کردم. به خدا میام تو.

-        می خوای مثل اون خیرندیده واسه گورت خرج رو دستم بزاری؟ اون وقت کی شکم خواهراتو سیر کنه؟ این روزام که خریدارشون کم شده. همه میرن سراغ دخترای ترگل ورگل. کی سراغ این مردنی های علیل رو می گیره. بیا بتمرگ اینجا!

چشماشو بست و خودشو به خواب زد بلکه از شر غرغرای مادر خلاص شه.

منتظر شد تا مادر خوابش ببره. همین که دیگه صدای ناله ها قطع شدآهسته در رو باز کرد و دوباره رفت بیرون. سر جای قبلیش کنار استخر گندآب نشست. یه بار دیگه همه رو از فکرش گذروند.

صبح ساعت هشت روی گندآب شناور بود.