ترکه و گل سرخ
ترکه و گل سرخ
جستارِ ششم از کتابِ«شاه کرنشکُنان میکشد»
هرتا مولر
در روزگار دیکتاتوری جلسهها بخشی عمده از وقت مردم را میگرفتند. در این جلسههای پرشمار تصویری عیان از گفتار در جامعهی نظارتی مراقبتیِ رومانی بروز میکرد. ای بسا این امر منحصر به دیکتاتوری رومانی نباشد. سخنرانان هر چیز حقیقی و نجوای شخصی و جنبش فردی را در نطفه خفه میکردند. میدیدم و میشنیدم که چهرههایی خود را از فرد فرد انسانها جدا کرده و در اختیار سازوکار جایگاه سیاسیای گذاشته اند که مایهی ترقّی شغلیشان است. ایدئولوژی دستگاه حاکم رومانی محدود میشد به بتسازی از شخص چائوشسکو. کارگزاران دستگاه میکوشیدند مشرب سوسیالیستیشان را به همان شیوههایی رواج بدهند که در زمان کودکی روحانی روستا میکوشید خداترسی را توی کلهمان فرو کند. شیوه چنین بود خداوند بر همهی کارهایت آگاهی دارد زیرا که اوست لایزال و واقف بر همه چیز و همه کس. پرترهی دیکتاتور را در هزاران نسخه در سراسر کشور پراکنده بودند و همراه با صدایش به مردم حقنه میکردند. بنا بود آن صدا با پخش مدام سخنرانیهایش در رادیو و تلویزیون، هر روز بهسان اهرمی نظارتی، ترس به جان بیندازد. آن صدا به گوش مردم سخت آشنا بود. مانند صدای غرّش باد و بارش باران؛ همانطور که شیوهی بیان و اطوار همراهش هم به اندازه موی رستنگاه و چشمان و بینی و دهان دیکتاتور آشنا بود .تکرار چندبارهی همان حرفهای همیشگی مثل سروصدای اشیا به گوش همه آشنا بود اما تکرار همان حرفها در سخنرانی دیگر تضمین اعتبارشان نبود. از این رو کارگزاران دستگاه میکوشیدند هنگام حضور در مکانهای عمومی از کردار و اطوار چائوشسکو تقلید کنند. بلندپایهترین سخنگوی دستگاه چهار کلاس سواد داشت و بیان موضوعهای بغرنج که پیشکش، از عهدهی ادای سادهترین نکات دستورزبانی هم برنمیآمد. تازه زبانش هم میگرفت و هنگام بیان عبارتهای پیچیده و هجاهای همسان درمیماند و فقط جویدهجویده چیزهایی بلغور میکرد. البته تلاش داشت لكنتش را با جملههای کوتاه و پارهپاره و فریاد و تکانِ مدام دست جبران کند. به همین دلیل هم تقلید از طرز بیان او از جانب هرکسی بسیار توی ذوق میزد و زبان رومانیایی را به گونهای غمبار و خندهدار از ریخت میانداخت.
آن وقتها میگفتم جوانترین کارگزارانِ دستگاه کارکشتهترین کارگزاراناند زیرا خیلی بهتر از پیرترها از پس تقلید دیکتاتور برمیآمدند. خب جوانترها بیش از پیرها به تقلید نیاز داشتند زیرا اوّلِ مسیر ترقّیشان بودند. بعد که گذرم افتاد به بچههای مهدکودک نظرم برگشت. دیدم کارگزاران جوان دستگاه تقلید نمیکردند؛ خودِ خود دیکتاتور بودند و اطوار و کرداری شخصی نداشتند.
همان دو هفتهای که مربّی مهدکودک بودم دستگیرم شد که تقلید از چائوشسکو در میان پنجسالهها هم چشمگیر است. بچهها شیفتهی شعرهای حزبی و ترانههای میهنپرستانه و سرود ملّی بودند. پس از اخراج از کارخانه و چند مدرسه مدّتی بیکار ماندم. دلیل هم «تکروی و ناسازگاری با گروه و نداشتن وجدان سوسیالیستی» بود. کسی به من کار نمیداد تا رسیدم به مهدکودک. وسط سال تحصیلی جایگزین مربّیای شدم که به یرقان مبتلا بود و به بهبودی زودهنگامش امیدی نبود. اوّلش با خودم گفتم لابد وضع مهدکودک به سفت و سختی مدرسهها نیست. هرچه نباشد یک ذره کودکی و معصومیّت توی این مملکت پیدا میشود.گمان میکردم خردسالان از گزند ایدئولوژی محض ماندهاند و در مهدکودک خانهسازی هست و عروسک و رقص. باید بدهی و کرایهخانه میپرداختم امّا آه در بساط نداشتم. میدانستم کسی با وضع من نباید برود زیر منّتِ صاحبخانه. با اوّلین تهدید ادارۀ امنیّت، صاحبخانه جلوپلاسم را میریخت توی خیابان. دستم توی جیب مادرم بود. مادرم کشاورز بود و ناچار بود سگدو بزند تا خرج مرا هم بدهد.
مدیر مهدکودک در اوّلین روز کاری مرا نزد گروهم برد. لحظهای که وارد کلاس شدیم با حالتی گنگ گفت: «سرود.» آن وقت بچه ها خودکار حلقه زدند. دستها را در راستای ران قرار دادند. گردنها را کشیده نگه داشتند و به نقطهای در سقف چشم دوختند. کسانی که از سر میزها بلند شدند بچه بودند و کسانی که حلقه زدند و سرود خواندند سرباز. بیشتر دادوفریاد بود تا سرود. مهم بلندي صدا و حالت بدن بود و بس. سرود خیلی درازی بود. تازه در سالهای اخیر چندین بند هم به آن اضافه کرده بودند. گمانم افزودهها به هفت بند میرسید. در دورانِ درازِ بیکاریام از اخبار دور مانده بودم و بندهای جدید سرود را بلد نبودم. پس از آخرین بند سرود حلقهی بچهها با جیغ و جستوخیز گست و از حالت خبردار به حالت شلوغ درآمد. مدیر ترکهای از قفسه برداشت و گفت: «بدون این کار پیش نمیرود». سپس چهارتا از بچهها را صدا زد و در گوشم گفت باید هوایشان را داشته باشم. بعد فرستادشان سر جایشان و مقام پدر و مادر یا پدربزرگ و مادربزرگشان را گوشزد کرد. یکی از پسرها نوهی دبیر حزب بود. مدیر گفت باید بهویژه هوای این یکی را داشته باشم و حرف روی حرفش نیاورم. هر دستهگلی هم به آب داد در مقابل دیگران پشتش دربیایم. بعد مرا با گروه بچهها تنها گذاشت. توی قفسه ده تا ترکه بود به ضخامت مداد و بلندیِ خطکش سه تایشان شکسته بود.
بیرون داشت برف میبارید. اوّلین دانههای برف آن سال. از بچهها پرسیدم کدام ترانهی زمستانی را دوست دارند بخوانند. ترانهی زمستانیای بلد نبودند. بعدش از ترانهی تابستانی پرسیدم. سری به نقی تکان دادند. سرانجام وقتی از ترانهی بهاری یا پاییزی پرسیدم پسرکی ترانهای پیشنهاد داد دربارهی چیدن گل از چمن و سبزهزار خوندند و پیش خودم گفتم دست کم یک ترانهی تابستانی بلدند. هرچند در برنامهشان نیامده. اندکی بعد کار به جای باریک رسید. بند اوّل ترانه به تابستان میپرداخت و بند دوم به به بتسازی از یک شخص. زیباترین گل سرخ به رهبر عزیز هدیه شد. در بند سوم رهبر شاد بود و میخندید زیرا میدید محبوب همگی کودکان کشور است.
ذهن بچه ها درکی از جزئیّاتی از قبیل سبزهزار و چمن و گلچیدن در بند اوّل نداشت. سراسر ترانهخوانی حالتی تبآلود داشت. بچهها بیقرار بودند و هرچه به بخش هدیهدادن گل و لبخند رهبر نزدیکتر میشدند، صدایشان بلندتر و خشنتر و شتابزدهتر میشد. این ترانه که از سر لطف در بند اوّل به تابستان میپرداخت درک منظره و طبیعت را قدغن میکرد. همچنین درک هدیهدادن را هم قدغن میکرد چائوشسکو اغلب بچهها را در آغوش میگرفت اما این بچه ها را از قبل برای جلوگیری از انتقال هرگونه بیماری چندین روز در قرنطینهی پزشکی نگه میداشتند. اجرای آن ترانه نیازمند غياب هرگونه حس بود. همین غیاب نمودی بود از هرآنچه در مهد کودک رخ میداد.
در دوران کودکی خودم چند ترانهی زمستانی یاد گرفته بودم/ آسانترینشان «دانهی برف و دامن سپید» بود. ترانه را خواندم و کلمههای دشوارش را توضیح دادم و گفتم هرکس باید یک بار هم شده به تماشای فرودآمدن دانههای برف از آسمان بنشیند. بچهها با چهره هایی سرد نگاهم میکردند. عمداً حیرت را از آن بچهها دریغ کرده بودند؛ حیرت از شنیدن یا دیدن تصویری شاعرانه. حیرتی که از احساس می آید و به گاهِ ترس هم رنگ نمیبازد. زیبایی دانههای افتانِ برف، زیباییای که انسان را به اندیشهی شخصی وامیدارد، محلّی از اعراب نداشت. کشور در این زمینه هم جایی برای هرگونه احساسات نداشت. نمیگذاشتند تصویرهایی چون «دامن سپید» و یا «تو در میان ابرها آشیان داری» جایی در ذهن بچهها داشته باشد. آن ترانهی برفی هم البتّه تکانی به ذهن نونهالان فریفته نداد. احساسشان تنها هنگام خبردارایستادن و عربدهزدن فعّال میشد. اجازه نداشتند با درک فردی به جزئیّات و رویدادهای اجتماعی بنگرند و برابرشان ایستادگی کنند. جلوگیری از رسیدن به فرد بعدها در زندگی تک تک مردم به جایی رسید که فردیّتشان از هیچ لحاظ رشد نکرد. این دقیقاً همان چیزی بود که حکومت میخواست: این که هر کجا آدمی خُرد نشست ضعف هویدا شود. دستگاه حاکم برای گریز از ضعف راهی پیش مینهاد: با خودشیرینی دربارهی توانمندی دستگاه قدرت و انکارِ خود و چاکرصفتی میتوان روزگار گذراند. هرگونه احساسی که میپندارد بدون این راه گریز میتواند پایدار بماند باید در نطفه خفه شود.
همان روز اوّل کاری در مهدکودک به بچهها گفتم شالوکلاه کنند تا برویم حیاط به تماشای برف. مدیر مهدکودک از رختکن صدا شنید و درِ دفترش را باز کرد. گفتم: «موضوع ترانهای دربارهی برف است. دیدم لزومی ندارد افتادن دانههای برف را داخل کلاس برای بچهها شرخ بدهم. تیم ساعت دیگر برمیگردیم تری کلاس.» داد زد که: «آخر چه فکری کردهاید؟ چنین ترانهای در برنامه نیست.» و برگشتیم به کلاس. بازی و وقفه و غذا و دوباره سرود.
روز بعد همان اوّل پرسیدم تا حالا کسی از بین بچهها دانههای برقی را که در ابرها آشیان دارند دیده است؟ گفتم خودم در بچگی دیدهامشان برای این که به خودم روحیّه بدهم در راه مهدکودک توی دلم آن ترانه را زمزمه کرده بودم. بیهوده پرسیدم آیا ترانهی دیروز را به یاد میآورند؟ آن وقت یکی از پسرها گفت: «باید اوّل سرود ملّی را بخوانیم رفیق». پرسیدم: «میخواهید سرود ملّی را بخوانید یا باید بخوانیدش؟» بچهها یک صدا گفتند: «میخواهیم بخوانیمش.» کوتاه آمدم و گذاشتم سرود ملّی را بخوانند. مانند روز قبل به یک چشمبرهمزدن حلقه زدند و دستها را شقورق کنار ران گذاشتند و گردنها را سیخ گرفتند و به بالا چشم دوختند و سرود خواندند و خواندند تا این که گفتم: «خب حالا برویم سراغ ترانهی برف». دخترکی درآمد که «رفیق باید سرود را تا آخرش بخوانیم.» معنایی نداشت دوباره بپرسم میخواهند بخوانند یا باید بخوانند. فقط گفتم پس تا آخر بخوانیدش». بندهای مانده را خواندند و حلقه گسست و همه رفتند سر جایشان جز یک پسر که آمد نزدیکم و به صورتم زل زد و پرسید: «رفیق چرا همراهمان نخواندید؟ رفیق قبلی همیشه همخوانی میکرد». خندیدم و گفتم «اگر همخوانی کنم نمیشنوم شما درست میخوانید یا نه.» بخت یارم بود و زاغ سیاه کوچک آمادگی پاسخم را نداشت: خودم هم آمادگیاش را نداشتم. برگشت سر جایش آن پسر یکی از آن چهار آقازاده نبود. درلحظه از دروغم خرسند شدم امّا رخدادهایی که کار را به آن دروغ کشاند آرام و قرارم را برد.
هر صبح با اکراه فراوان به مهدکودک میرفتم. بچهها بیوقفه مرا میپاییدند و این مرا فلج میکرد. آشکارا میدانستم که نمیشود از بچههای پنجساله انتظار داشت با تصمیمی آگاهانه به جای ترانههای حزب ترانهی برقی را انتخاب کنند، امّا دور نبود بتوانند ناخودآگاه و غریزی و بیهمدستی با دستگاه از خواندنِ ترانهی برفی بیش از عربدهکشیدن و خبردارایستادن هنگام خواندن ترانههای خودشان لذّت ببرند. قدغن بود به بچههای سهساله چیزی شخصی بدهی، چیزی عینی، امّا راه داشت چیزی ذهنی بدهی. در مورد پنجسالهها چیز ذهنی هم منتفی بود. این نکته هر روز برایم آشکارتر میشد. سوءاستفاده از ذات انسانی درونی شده بود و با ولع به کارش ادامه میداد. تخریب ذهن پنجسالهها تکمیل شدهبود.
تخريب ذهنی نیمی از حقیقت بود. نیم دیگرش ترکه بود. جز چند بچهای که مرا از کسوکارشان آگاه کرده و سپرده بودند هوایشان را داشته باشم، همگی بچهها هروقت و هر جور نزدیکشان میشدم خود به خود سرشان را میدزدیدند. ترکه توی دستم نبود امّا آنها چندان به کتکخوردن عادت داشتند که با چهرههای ترسخورده و نگاه دزدانه التماس میکردند که: «نزنید. شما را به خدا نزنیدمان.» و دیگرانی که دور ایستاده بودند هم دم میگرفتند: «بخور از این کتکها. بخور از این کتکها.»
یک بار هم از ترکه استفاده نکردم. نتیجهاش این شد که با خواهش و توضیح و فریاد هم نمیتوانستم پنج دقیقه ساکتشان کنم تا گوش بدهند. برای این کار هم دیگر دیر بود. از آن روش با هیچ لحنی نمیشد شیرفهمشان کرد. فقط و فقط ترکه حرف را به کرسی مینشاند و خلسهی برآمده از چوب استاد.
بچهها کوشیدند مرا وابدارند تا نیازشان به کتکخوردن را برآورده کنم. حس میکردند به ایشان بیتوّجهم. چون خبری از کتک نبود دچار خلاء عصبی شدند. گریه زیر کتک تنها چیزی بود که با آن حس میکردند وجود دارند. کتکخوردن آنها را در میان جمع به شکل شخص برجسته میکرد.
هنگام گذر از کنار درِ نیمهباز کلاسهای دیگر میشنیدم ترکه ها شترق فرود میآیند و گریهی بچهها میرود. هوا چه مدیر و همکاران که دستِ بزن داشتند و چه بچهها که میخواستند گریه کنند مرا به دلیلی یکسان بیعرضه میدانستند. از نظر گروه اوّل اراده نداشتم و از دید گروه دوم بلد نبودم از ترکه استفاده کنم.
از نظر خودم هم چند جای کار میلنگید. نه میشد همرنگ جماعت شوم و نه میتوانستم خودم باشم. این دوگانگی حلناشدنی بود. پس از دو هفته از آن کار آمدم بیرون.
شهود درونیای که مایهی پیوند ما به یکدیگر است امری ذاتی نیست. می توان آن را آموزاند یا جلویش را گرفت در دستگاه دیکتاتوری با نوع پرورش کودکان جلوی این شهود را میگرفتند. خاطرهی محوش را هم از ذهن بزرگسالان میزدودند.
صص. 119-125
شاه کرنشکنان میکشد( نُه جُستار)، نویسنده: هرتا مولر، مترجم: امیر معدنیپور، انتشارات: نشر برج، تعداد صفحات: ۱۶۰ صفحه، قیمت: ۱۵۵ هزار تومان