... عزیزم غم و اندوه همیشه بوده است... شاید روزی برسد که نباشد امّا پیش از این برای بشر همیشه غم بوده است. نگاه کن، بشر از هر طرف در غم محاط است: خدا با جهنمش -که وصفش را جابجا توی قرآن آورده- بشر را می‌ترساند، زلزله‌ها، آتشفشان‌ها، سیل‌ها، رعد و برق و.... همگی بشر را می‌ترسانند و زندگی را برایش تلخ می‌سازند.

امّا اینها هیچکدام، مهم نیستند. آنچه بشر با دست خودش می‌آفریند و با آن زندگی‌اش را تلخ و اندوهگین می‌کند، بالاتر از اینهاست. از وقتی که چشم گشوده‌ایم با این کلمه‌ها آشنا شده‌ایم: دروغ، فریب، حیله، ریا، خیانت، نامردی، پستی، بی‌وفایی، چاپلوسی، ناجوانمردی، نمک‌نشناسی، ناآدمی،... اینها را دیگر هیچ خدایی برای ما نفرستاده است. هیچ زلزله و آتشفشان دروغگو و خیانتکار نیست. اینها را ما خودمان می‌آفرینیم.

وقتی کسی از این کلمه‌ها بدش آمد و خواست که همه بدشان بیاید و دید که همه دودستی چسبیده‌اند به این کلمه‌ها و آنها را ستایش می‌کنند، از همه بدش می‌آید. همانطور که تو و من از همه متنفّریم. راستش را بخواهی من گاهی اتّفاق می‌افتد که فکری می‌شوم، پاشوم و تو گوش پدرم بخوابانم. گاه می‌شود که دوست دارم به مادرم فحش بدهم، بعد می‌گویم این بیچاره‌ها چه تقصیری دارند؟ آدم مجبور است همیشه از بشر متنفّر باشد.

به قول آن نویسندۀ بزرگوار:.... چاره چیست؟ انسان؟! انسان مجبوره از بشر بدش بیاد تا زمانی که بتوان او را بی‌هیچ قیدوشرطی ستایش کرد، زودتر فرا برسد. کسی را که مانع زندگی است و دیگران را برای کسب عزّت و آسایش خود می‌فروشد، باید معدوم ساخت.»

سعی کن به غمت عادت کنی. من میگ‌ویم در عین حال که زندگی احمقانه‌ترین و بی‌مزّه‌ترین چیزهای موجود است، می‌شود به آن عادت کرد و با نوعی بی‌اعتنائی به بود و نبودش، آرام زیست.

نگاه کن مرا از آذرشهر به گاوگان فرستادند ۲۴۰ تومن از حقوقم کسر کردند. که چرا در امور مسخرۀ اداری دخالت کرده بودم. امّا باور کن من به این کارها به قدری بی‌اعتنا بودم که اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم.

به‌محض این که به گاوگان رسیدم شروع به کار کردم. مثل یک گاو پرکار درس دادم. بعضی‌ها تعجّب می‌کردند که چرا با این همه ظلمی که بت رسیده، باز هم جانفشانی می‌کنی؟ این آدم‌ها فقط نوک بینی‌شان را می‌دیدند، نه یک قدم آن ورتر را. خودم را با گاوگان عادت دادم و بی‌اعتنا، کار کردم. حالا هم در دهی به نام دیزج اتاقی کرایه کرده‌ام و شب‌هایم را در آنجا می‌گذرانم. قصّه‌های محلّی آذربایجان را جمع‌آوری می‌کنم.

من آنقدر شعور ندارم که حرفم را بفهمانم. بهتر است از قول آن آدم با شعور بشنویم که گفت: «... با وجود این، در ابتدای زندانی‌شدنم، چیزی که بر من بسیار ناگوار می‌آمد، این بود که افکاری مانند افکار یک انسان آزاد داشتم. مثلا آرزو می‌کردم کنار ساحل باشم و به طرف دریا پیش بروم و... ناگهان حس می‌کردم که چقدر دیوارهای زندانم به هم نزدیک است. امّا این حالت چند ماه دوام یافت. پس از آن جز افکار یک زندانی را نداشتم: منتظر گردش روزانه‌ای می‌ماندم که در حیاط انجام می‌دادم، یا به انتظار ملاقات وکیلم می‌نشستم. ترتیب بقیّۀ اوقات را هم به‌خوبی داده بودم. آنگاه غالباً فکر می‌کردم که اگر مجبورم کنند در تنۀ درخت خشکی زندگی کنم، و در آن مکان هیچ مشغولیّتی جز نگاه‌کردن به گل آسمان بالای سرم، نداشته باشم، آنوقت هم کم کم عادت می‌کردم. آنجا هم به انتظار گذشتن پرندگان و ملاقات ابرها وقت خود را می‌گذراندم...» (کتاب بیگانه، آلبر کامو: جزو کتاب‌های جیبی است، گیر بیاور، بخوان)

سعی کن بی‌اعتنا باشی، امّا نه این که کار نکنی و بیکاره باشی‌ها. غرض رفتن است نه رسیدن. زندگی کلاف سردرگمی است به هیچ جا راه نمی‌برد، امّا نباید ایستاد. با این که می‎دانیم نخواهیم رسید، نباید ایستاد وقتی هم که مردیم؛ مردیم به‌درک!

غم و اندوهت هم مال همه است. ببین حتّی هم‎شهری‌های بی‌سواد ما هم می‌دانستند که غم یعنی چه؛ با آن آشنا بوده‌اند. یکی از «بایاتی‌های= دوبیتی، آذربایجانی این است:

که گئداخ داش بولاغا

سویی سرخوش بولاغا

بیرین سن دی، بیرین من

تؤ كاخ قان یاش بولاغا

(بیا برویم سر چشمۀ سنگی/ چشمه‌ای با آب سرخوش / با یکدیگر درد دل کنیم/ و اشک خون بر چشمه بریزیم.)

می‌خواهد برود اشک خون بگرید.

شبی در خانۀ یکی از دوستان..... بودیم. قشنگ خوش بودم. اتّفاقی افتاد. مادری بچۀ سه‌سالۀ اوگه ای‌اش- ناتنی- را کتک زد. با شوهرش دعوا کرد. من بهانه دستم افتاد، در آن..... زدم به گریه. چه گریستنی! مثل اینکه دلم چرک کرده بود. چرک و خونابه بیرون می‌ریخت. بچه‌ها را دورم جمع کرده‌بودم و های های می‌گریستیم، کوچولوها هم با من. آمدند و گفتند ائله است و بئله است گریه نکن؛ نکردیم. سه سالی می‌شد که من گریه نکرده‌بودم. حتّی در مرگ کوچولوی برادرم که یادت می‌آید، یک قطره اشک نریختم. مرگ ومیر را مهم نمی‌دانم ..... آن روز چه گریستنی کردم. خوب سبک شدم.

حرف آخر من این است: با این کثافتی که توی زندگی است، حرف آن آدم را قبول دارم که در همان بیگانه می‌گوید: «... فهمیدم مردی که فقط یک روز زندگی کرده باشد، می‌تواند بی هیچ رنجی، صد سال در زندان بماند؛ چون آنقدر خاطره خواهدداشت که کسل نشود.» به یک معنی، این هم خودش بردی بود.

از آن لایحۀ استخدامی مسخره هم ما چیزی نمی‌دانیم؛ هرچه است درآنجاست.

خوش باش، دوست تو صمد بهرنگی

26/10/1342

صص.33-35

منبع: نامه‌های صمد بهرنگی، گردآورنده: اسد بهرنگی، تهران: امیرکبیر، 1357.