برای خواستن کمی دموکراسی، تأدیب شدم.

« تأدیب: روایت یک تحقیر» رمانی کوتاه با قطعات مختلف، به هم پیوسته و هرکدام در نوع خود مستقل. انگار کتاب مجموعه داستانهای مستقلی است،در عین حال با هم یک رمان را شکل می دهند. روایت روان و بدون حاشیه و اضافه گویی؛ یادآور نثر همینگوی است.

داستان درباره دستگیری عده ای دانشجو به جرم شرکت در تظاهرات ضد حکومتی است که آنها را برای بازپروری به پادگانی می رفتند که تأدیب شوند. پادگانی که در الحاجب واقع است. حالا این کتاب روایت جزئیات حضور این افراد و تحقیرشدنشان توسط عده ای نظامی دیکتاتور و قلدر و عقده ای و بیمار است.

چند تکه از کتاب:

1-توی یک نقشه قدیمی مراکش دنبال الحاجب گشتم. پدرم گفت:« نزدیک مِکناس است. روستایی که جز نظامیها سکنه ای ندارد. ص. 10

2-جرمم؟ شرکت در تظاهرات دانشجویی مسالمت آمیز بیست و سه مارس 1965، که با خشونت و خونریزی سرکوب شده بود. ص. 11

3- بلند می شوم و چند قدمی در راهرو راه می روم. در دوردست چوپانی را می بینم که زیر درخت چرت می زند. به او حسودی ام می شود. با خودم می گویم« نمی داند اقبالش چقدر بلند است. کسی نیست که ادبش کند. میدانم که کاری نکرده اما من هم بی گناهم و حالا اینجام؛ توی این قطار بدیمن رهسپار پادگانم و هیچ تصوری از اینکه قرار است چه بلایی سرم بیاید ندارم.» ص.13

4- هجوم می آورند، سرم با دیدنشان گرم میشود، حواسم را پرت میکنند. برادرم خوابش برده است خروپف میکند. سوت می زنم، اما فایده ای ندارد. پهلو به پهلو میشود و باز خرخر میکند. با دقت نگاهش میکنم؛ دارد کچل میشود. دوازده سال از من بزرگتر است. مرد خوب و خندانی است. خیلی زود ازدواج کرده است؛ با یکی از دخترعموها، سیاست را دوست دارد، اما مثل پدرم با دقت و احتیاط سراغ موضوع های حسّاس میرود. با استعاره حرف میزند از کسی اسم نمی برد. اما از حالت چهره اش میشود همه چیز را خواند. او به بابا و مامان گفته بود که این اعزام به سربازی مجازات و تأدیب است. مامانم زده بود زیر گریه. بچه ام چی کار کرده که باید ادب شود؟ چرا باید او را توی یک پادگان حبس کنند؟ چرا جوانی اش را به فنا میدهند و سلامتش را از او میدزدند و سلامت من را هم همراهش؟ پدرم جواب داده بود: «خوب هم میدانی چرا. کار سیاسی کرده! مادرم عصبانی شده بود: «این سیاست اصلا چی هست؟ جرمه؟ پدرم جلوی چشمان مات و مبهوت من شروع کرده بود به زدن این حرفها. انگار داشت از روی نوشته میخواند: «سیاست در عربی از فعل ساس می آید، یعنی هدایت و تربیت یک حیوان؛ یک قاطر یا یک خر. باید به حیوان یاد داد تا از همان مسیری که میخواهیم برود و به جایی برسد که ما میخواهیم. کار سیاسی یعنی یاد بگیری که مردم را چطور رهبری کنی. پسر ما میخواسته این شغل را یاد بگیرد، شکست خورده؛ برای همین هم ادبش میکنند. اگر جای دیگری بود به او دسته گل هم میدادند، اما اینجا دست رد به سینه اش میزنند و از صحنه بیرونش میکنند. باید پشیمان شود از اینکه در حوزه ای دست از پا خطا کرده که فقط از آن کسانی است که قدرتی در دست دارند و تاب نمی آورند کسی مخالفشان حرفی بزند. خب میبینی؟! خیلی ساده است. پسرمان اشتباه کرده؛ در جایی سرک کشیده که مال ما نیست.»

خب داشت سعی میکرد خودش را هم با حرفهایش قانع کند. پدرم از ظلم وحشت داشت .تمام عمرش از ظلم بد گفته بود. تا جایی که از دستش برمی آمد، با آن مبارزه کرده بود. اما میدانست در این کشور مبارزه علیه بی عدالتیها ممکن است به جاهای خیلی باریکی بکشد. دستگیری و بعد هم زندان خواهرزاده اش- که جرئت کرده بود جلوی همه بگوید: «در این مملکت فساد از آن بالا شروع میشود و تا حمالها سُر می خورد و میآید پایین» - او را بدجور منقلب کرده بود. سه روز بعدش رفته بود زندان ملاقاتش دو نفر را دیده بود که با سؤال هایشان بمبارانش کرده بودند. یکیشان رو کرده بود به بابا و گفته بود: «دو تا بچه داری، دو تا پسر مگر نه؟» اینجا بوده که بابا شستش خبردار شده بود باید دست به عصا بشود. مریض شده بود. شبش تب کرده بود. بدون اینکه یک کلمه حرف بزند رفته بود که بخوابد. فردایش ما را جمع کرد، من و برادرم را و گفت حواستان خیلی جمع باشد؛ سیاست بی سیاست! اینجا دانمارک نیست. دانمارک هم سلطنت دارد، اما اینجا پلیس ها رئیس اند. به فکر حال من و مادرتان باشید مرض قندش ممکن است بدتر شود. تجمع بی تجمع! سیاست بی سیاست!...» صص.17-18

5- شماره ام ۱۰۳۶۶ است. هنوز هم یادم است. آنهایی که شماره شان با ۱۰۳ شروع میشود تأدیبیهای شاه هستند. این را نه کسی بر زبان می آورد و نه جایی نوشته شده است. اما تأدیب، سرعقل آوردن، درس حسابی دادن سر به راه کردن توی کله ی همه شان هست. مگر چه کار زشتی کرده بودیم؟ گروههای قانونی، تظاهرات مسالمت آمیز، مطالبه ی آزادی و احترام. خودمان بودیم. چیزی را پنهان نکرده بودیم. بی تردید از روی ساده دلی و بی فکری. ظاهراً تنها هم نیستیم. در مصر، ناصر مخالفان مارکسیست خود را فرستاده است توی صحرا و آنها را سپرده است دست بیماران روانی تا به حسابشان برسند. ص.41

6- صحنه های فیلمهای چارلی چاپلین در سرم رژه می روند. چارلی مهربان چرا در این سرزمین برهوت، سرزمینی که نظامیهای پست آن را آلوده اند به دیدنم آمده است؟ آرام میخندم. خوشحالم که در این لحظات دشوار چنین شهودی دارم. مرد کوچک‌جثه‌ای که موفق شده شکنجه گرانش را به سخره بگیرد، وجودم را تسخیر میکند. این نابغه انتقام میلیونها تحقیر شده‌ی عالم را گرفته است. بله، رسالت و هدفش همین بوده، ممنونم چارلی عزیز! ص. 43

7- رمان جیمز جویس اینجاست. از بس آن را همه جا برده ام، کثیف شده است و او هم همان بوی وصف ناشدنی زندان را به خود گرفته است. وقتی بازش میکنم نمیتوانم از یک یا دو صفحه جلوتر بروم. آن را نمیخوانم، به یاد می آورم. و این خاطره بوی بدی میدهد. آقای جويس، معذرت! اما شاهکار شما آلوده به مصائبی شده که شما هیچ از آن خبر ندارید با چیزهایی وحشی و خشن در آمیخته است. آلوده به محیطی غمبار و تهوع آور شده است. اما حضورش مرا یاری کرد. به من امید داد و فکر. جسارت آفرینش شما مرا مبهوتِ خود کرده است. دوست دارم روزی به چیزی دست پیدا کنم که شبیه این جسارت باشد؛ ضمانتی برای آزادی و پیروزی بر حقارت و رنج عالم. ص.144

8- ممکن بود وقتی از پادگان بیرون می آیم، آدم دیگری شده باشم؛ زمخت، غلام قدرت و حتی خشونت. اما همان طوری که رفته بودم، از آنجا بیرون آمدم؛ پر از رؤیا و مهر برای انسانیت. می دانم اشتباه میکنم اما اگر نبود آن مصیبت و آن رنجها و ستمها هرگز چیزی نمی نوشتم.

9- ژوئن ۱۹۶۸ لیسانس فلسفه ام را میگیرم. ژوئیه، استخدام میشوم: در تطوان معلم می شوم؛ شهری شهره به محافظه کاری بسیار و غریبب‌کُشی. نسیم ها شعرهایم را چاپ میکند. از خوشحالی دیوانه شده ام. خواننده ها برایم نامه مینویسند. در آسمانها سیر میکنم. شاگردهایم در موردش حرف میزنند یکیشان میپرسد: «شعر بعدی کی چاپ میشود؟ چیزی نمیگویم و با خودم میگویم باید ادامه دهم... در تطوان مثل هر جای دیگر کشور، کسی چیزی از پادگان نشنیده است. وقتی در مورد غیبتم از من میپرسند میگویم رفته بودم اِهر مومو تعطیلات. مردم اسم را اشتباهی تکرار میکنند. اصلا نمی دانند اسم کشور است یا روستا. ص.146

10- خب بقیّۀ قضایا هم که روالی منطقی دارد: پخش زندۀ اعدام ژنرالهای دخیل در کودتا. خواروخفیف میشوند. پیش از اینکه آنها را به جوخه ی اعدام بسپارند درجه هایشان را میگیرند و به زنجیرشان میکشند و مثل حیوان آنها را میریزند توی کامیون. دیگران، دانشجوهای افسری دستگیر میشوند. اعبانو را ژنرال بولهیم در ورودی کاخ ارتش در رباط خلاصش میکند. عقّا فرار میکند. او را حوالی قنیطره میگیرند و مثل سگ میکشندش. سلطنت حسابهایش را تسویه میکند. و من هر بار به این فکر میکنم که دیوانه ای تشنۀ قدرت میتوانست سر ما را هم در این ماجرای جنون آمیز به باد دهد، تنم میلرزد.

مادرم برای فقرا بلغور جو میپزد. به من میگوید: «خدا با ما بود». خدا یا تصادف؟ خدا یا سرنوشت؟

برای تظاهراتی مسالمت آمیز و آرام، برای خواستن کمی دموکراسی تأدیب شدم. ماه‌ها، فقط یک عدد بودم ۱۰۳۶۶. روزی که انتظارش را نداشتم، آزاد شدم. بالاخره توانستم همان طور که آرزویش را داشتم، دوست بدارم، سفر کنم بنویسم و کلی کتاب چاپ کنم. اما برای نوشتن «تأدیب»، برای اینکه جرئت کنم و دوباره سراغ این داستان بروم، برای پیداکردن واژه‌هایش نزدیک به پنجاه سال زمان لازم داشتم. ص. 158

منبع: تأدیب: روایت یک تحقیر، طاهر بن جلون، ترجمۀ محمّدمهدی شجاعی، تهران: برج، چاپ پنجم، بی تا.

این رمان را با حضور و همراه با چهار همکلاسی دوران دبیرستانی ام خواندیم:

ناصر، شهریار، محمد و انور دانش آموزان دبیرستان علم و ایمان، سال 1369.