چوب خشک بلوط

محمود دولت‌آبادی

گفتند همین جا کنار این تخته‌سنگ بگذاریمش تا بمیرد. گفتند زیاد دوام نمی‌آورد تا هنوز شب نرسیده باشد خودش می‌میرد. گفتند مگر نمی‌بینی نور از چشم‌هایش رفته؟ هم این که رمق به زانوهایش نمانده؟ گفتند دست که بگذاری روی دستهایش، ملتفت می‌شوی که چیزی به آخرش نمانده. کسی گفت بالاخره بیاورمش پایین از روی بار یا بگذارم باشد تا همان جا بمیرد؟

گفتند بیاورش پایین چه قدر بکشانیمش با خودمان! به جایش می‌توانیم چارتا بره‌بزغالۀ تازه‌زا را ببندیم و بگذاریم‌شان روی بار. هنوز راه زیادی در پیش داریم. باید که از قره‌رود هم گذر کنیم. گفتند و بعد از آن از گدار الله‌واكبر هم.

کسی گفت یک وقت دیدی در میانگاه رودخانه مُرد و کله‌پا افتاد در آب رود و شتاب آن بردش. گفتند این که خیلی بداتّفاقی است اگر بیفتد. آن وقت همۀ محلّه حرف درمی‌آورند که ما پدرمان را انداختیم درون آب تا ببردش. این سنّت نبوده هرگز که زنده-مردۀ کسی را بدهند آب ببرد.

پسرکی که اسمش «تکه» بود و نمی‌توانست حرف بزند و نوادۀ پیرمرد بود، در دل خود گفت کاش این بود سنّت که پیری را به جریان آب رود بدهند تا او را ببرد طرف دریا؛ امّا کسی حرف دل او را نشنید. پدر و عموهایش دور بار قاطری که وا داشته شده بود کنار تخته‌سنگ سیاه، این‌پا و آن‌پا می‌کردند و بحث می‌کردند که با پدرشان چه بکنند. عموی جوان‌تر به دورترها نگاه کرد و گفت که پدرشان همیشه در فصل کوچ به چکاد برفو نگاه می‌کرده؛ و قلّۀ پوشیده از برف را نشان داد و گفت راه چندانی نمانده تا کمرگاه آن چکاد.

عموی بزرگ‌تر گفت پیربابا برای آن به چکاد برفو نگاه می‌کرده که جوانی‌هایش با گرگ‌هایی در آنجا جدال کرده بود. آنجا برایش یاد قدرتش بوده؛ این را همۀ طایفه می‌دانند.

پدرِ پسرکِ خاموش گفت ما حالا از این فرصت‌ها نداریم؛ باروبنه‌ها دارند دور می‌شوند و رمه هم از نظر افتاده؛ گوسفند که معطّل نمی‌ماند. بیاورش پایین از روی بار تا همین جا کنار تخته‌سنگ بگذاریمش. عموی میانی گفت نمی‌توانیم جایی بگذاریمش که نتواند دورشدن ما را ببیند. دیگر همه چیز که نباید از یادمان رفته باشد! چشم‌های پیر باید دنبال «مال» و پشت و پی سرهایش باشد وقتی داردمی‌میرد حالا هم یکی بدود و خودش را برساند به «مال» و دمی نگاهش دارد تا از نظر نیفتاده. دیگر آنکه باید پیربابا را روی بلندترین جای ممکن بگذاریمش نه در پناه تخته‌سنگ. چه شده که این‌ها از یادها رفته؟

پسرک خاموش در دلش گفت آفرین به تو عموی خوب که اقّلاً قدری برای پدرت قایلی؛ امّا هیچ کس حرف او را نشنید. پدر پسرک گفت این که عزاگرفتن ندارد، می‌گذاریمش بالای تخته‌سنگ. از بالای این تخته‌سنگ هم می‌تواند رفتن ماها و دورشدن رمه و مال را ببیند. فکر زن‌ها و بچه‌ها هم باش؛ همچنین فکر برهبزغاله‌های نوزا.

تا ماه درآید رسیده‌ایم لب رودخانه و باید مال و رمه و خانمان را به سلامت بگذرانیم از رود. چه معلوم که جریان آب شتاب نگیرد؟ برف‌های چکاد دارند آب می‌شوند. عموی جوان‌تر به چکاد برفو نگاه کرد و گفت کاش می‌شد تا پای آن چکاد ببریمش، آنجا را خیلی دوست داشت. پسرک با خودش گفت سپید هم هست آنجا، این جا دمی دیگر پر از سیاهی می‌شود. امّا کسی نمی‌دانست او با خودش چه می‌گوید. مخصوصاً پدر پسرک، آن که بزرگ‌ترین فرزند پیربابا بود ملاحظۀ این چیزها را نداشت و نظرش همان بود که پیربابا را از قاطر پایین بیاورند و همان جا پای تخته‌سنگ یا بالای آن بگذارند و بروند؛ و پرسید که کوزۀ آب و گردۀ نان پیر را که کسی دست نزده؟ گفتند کوزه تا نیمه آب دارد و گرد‌ نان خیلی خشک شده در این سه شبانه‌روز؛ و او غر زد که مردن هم مگر این همه معطّلی دارد؟! حالا سه شب و سه روز است که روی بار نشسته نه می‌خورد و نه می‌نوشد همه را گرنگ خودش کرده. پیاده‌اش کن دیگر! تا برسیم چکاد برفو ممکن است مرده باشد. مرده‌اش را برسانیم به چکاد که چه؟ همین جا طوری جاش می‌دهیم که رویش به چکاد باشد. پیاده‌اش کن!

آن که سینه به گردن قاطر داده بود، نگاه کرد به دیگر برادرها و انگار می‌پرسید که این کار را انجام دهد یا ندهد. این بود که برادر بزرگ‌تر، یعنی پدر همان پسرک خاموش به یکایک آنها براق شد که یعنی نه مگر بعد از مرگ پیر او بزرگ طایفه است و دیگران باید به حرف و نظر او باشند؟ چرا؛ برادرها که از او کوچک‌تر بودند سرشان را پایین انداختند و در این حالت بود که پسرک خاموش را دیدند پنجه در کاکل سگش فرو برده و او هم سرش پایین است. پس یک لحظه سکوت حاکم شد و در آن سکوت فقط چشمان سگ به بزرگ‌ترین فرزند پیر نگاه می‌کردند. بزرگ‌ترین فرزند از نگاه سنگ چیزی نفهمید و قدم برداشت طرف بار قاطر، پیر بابا را سبک برداشت و آورد نشاندش روی کفی بالای تخته‌سنگ و سر و گردنش را صاف کرد طرف چکاد برفو و گفت تمام!

برادری که تا به حال سینه به گردن قاطر ایستاده و خاموش بود، گلوی کوزۀ دسته شکسته و گردۀ نان خشک را از خورجین درآورد و قدم برداشت طرف پدر. آن‌ها را مقابل روی او در دسترس گذاشت، نگاه کرد به برادرها و شرم کرد زانو بزند و پیشانی پیر را ببوسد. پس به همان طریق که رفته بود وا پس آمد و کنار بار قاطر ایستاد؛ امّا نمی‌توانست نگاه نکند به پیر- مردی که حالا درست انگار از چوب خشک بلوط ساخته شده بود؛ و فکر می‌کرد اگر مرده بود نمی‌توانست آن جور صاف نشسته بماند، آن هم بعد از سه شب و سه روز که هیچ قوتی به وجودش نرسیده و برادر جوان‌تر نمی‌توانست باور کند که چشم‌های پیربابا هنوز هم بتواند چکاد سپید را از این فاصله ببیند. برادر میانی هیچ نمی‌گفت و دلش می‌خواست راهی می‌یافت که از آن تنگنا بتواند برهد. امّا برادر دیگر، آن که تا حال هیچ حرفی نزده و هیچ حرکتی نکرده بود گفت که سردش می‌شود پیر، باید به فکر شولایی هم می‌بودیم برایش. برادر بزرگ‌تر، یعنی پدر همان پسرک خاموش، نگاهش نکرد تا به او بفهماند بارِ پیری که بناست بمیرد باید سبک باشد؛ خیلی سبک، سبک سبک! خود پیر جا می‌ماند از مال و طایفه با مرگ و گفت حالا برویم! خدا نگهدار... پیر، بابا!

پسرک خاموش تصوّر کرد پدرش به جای همه، از پیربابا خداحافظی کرده که چهار برادر دیگر او صدای‌شان شنیده نشد؛ همچنین تکه صدای خودش را هم نشنید. همچنین متوجّه نشد که قاطر، خودبه خود راه افتاده طرف مال بی‌آن‌که کسی او را هی کرده باشد. آخر آن حیوان هم خیلی معطّل مانده بود. دنبال قاطر هم آدم‌ها راه افتاده بودند و دوبه‌دو می‌رفتند؛ چون راه کوه‌پایه باریک بود و نمی‌شد چند نفر شانه‌به‌شانۀ هم در آن راه بروند. بنابراین پدر تکه خاموش جلو می‌رفت، قاطر دنبال او و برادرهای دیگر دنبال سر هم تا تکه آخرین نفر باشد که نبود تکه همراه نشده بود. او بدون سگش چه طور می‌توانست برود؟ سگ دور از چشم‌های خشمگین پدر تکه نرم رفته بود روی کفی تخته‌سنگ و مقابل روی پیربابا، روی پاهایش نشسته بود و به پیر بلوط نگاه می‌کرد. هم نیز تکه خاموش از تخته‌سنگ بالا رفت، شال کمرش را باز کرد و روی شانه‌های خشکیدۀ آن چوب بلوط را پوشانید. تکه می‌دانست کلاغ‌ها سحرخیزند و گرگ‌ها نیمه‌شب می‌رسند؛ پس در دلش آرزو می‌کرد که پیربابا تا سگش و او آن جا هستند، درست همزمان با برآمدن ماه، هنگامی که خواهد تابید بر سپیدی چکاد، بمیرد. گرچه یقین داشت که چشمهای پیرمرد توان دیدن بازتاب مهتاب بر چکاد را ندارند!

آنها پنج نفر بودند؛ پنج برادر و یک قاطر؛ که در کوره‌راه کوهستانی پیش می‌رفتند. در فاصله‌ای نه چندان دورتر پسرک، خاموش بود که با سگش همان راه را می‌پیمود؛ امّا اگر از بلندی‌های چکاد برفو می‌نگریستی، می‌دیدی مردی سال‌خورده را که در پرتو مهتاب با پاهای چوبی‌اش به دشواری لابه‌لای خرسن‌گها را گذر می‌کند با یک چوبدست کج که یک‌سر آن روی شانۀ پسرک خاموش قرار داد و فکر می‌کردی پسرک تکه- لابد فکر می‌کرد تا چکاد برفو راهی نمانده است و می‌دانست که هیچ کس صدای فکر او را نمی‌شنود. بهمن 1384 تهران

منبع: بنی‌آدم، محمود دولت‌آبادی، تهران: چشمه، چاپ دوم، 1394. صص. 79-84