مستوره اردلان در عزای برادر
مستوره اردلان در عزای برادر
حقیره را در این سال مصیبتی دچار آمد که خامه و زبان از تقریر و بیان او قاصر و عاجز است. چنانچه چهل روز پیش از عزل نوّاب رضاقلی خان و نصب بندگان اماناللهخان والی در شب شنبه ۲۹ شهر ربیعالثانی ۱۲۶۲ آسـمانم بــه خاک ماتم نوجوان برادری نشاند که در گلشن حسن و صفا نهالی نوثمر و در عرصهی رزم و دلیری غضنفرسیر، در برج شجاعت، اختری تابنده و در دُرج جلادت گوهری ارزنده بود.
سنّ آن عمر گرامی و بلبل بذلهگو به بیستودو انجامیده و زهر این مصیبت عظمایم به کام چشانیده، با این که هنوز رسوم عزایش در خانهی خویش و بیگانه برپا و زبان همجوار و همخانه به نوحه و نوایش گویا بود، اشک حسرتم از دیدهی سیر نتراویده و خاک مصیبتم از تارک غم پاک نگردیده، دامنم از خون جگر لبریز و مأمنم شب و روز مرقد پرحسرت آن جان عزیز بود، فلکم در مفارقت آن خاک، ابواب غم بر رو گشاد و علاوهی حسرت نوجوانیاش داغ جدائیام از آن مشهد دردناک به دل نهاد، زهی مصیبت لمؤلفيه:
تا که سنگ هجر در جامم فلک از کین فکند
یادم از زینب ز هجر شهریار دین فکند
امیدوارم چون از دنیای دون، جوان و نادیده کام باقی برون نهاد خدایش به فضل بیمنتها در جوار اکبر حسین و قاسم داماد صلواتالله علیهم جای دهاد.
آری دل از غم این مصیبت آخر جز سوختنی ندید، چاره کنون دمی نیست که بی غمش ننشینم و فکری کجا تا به ماتمش نگزینم. زبان همه به نوحه و نوایش مترنّم دارم و بنان جمله به ذکر و ثنایش متألّم دارم. خاکم به سر که رفت و باز نیاید، خاکم به دهن که عقدهی فرقتم به سر پنجهی وصل از دل نگشاید.
افسوس و آه با این دل دردناک هردم این حسرت را به خاک بردم، بیچاره خواهری که پس از ماتم اینگونه ستوده برادر که مسلم و کافر معترف و مَقِرّند که دیری است تا مام روزگار اولاد پروریده، چنین شیردل پسری را در بر ندیده و اینسان تابندهاختری در آسمان جوانی طالع نگردیده، مهلت عزاداری نیابد و صبح و شامی به روضهی او نشتابد که خاکی به سر کند و گلی به معجر زند دمی به تربتش بنالد و رخی به مرقد پرحسرتش بمالد. خدا را مسلمانان این شیوه و آئیــن نــه ظلم مبین است و ستم یقین.
چون خامه را پای به این مقام رسیده از دل و خاطر، این غزل نوحهآئین [را] تراویده [و] ترقیم پذیرفت.
افسوس که تا چرخ دنی در دَوَران بود
كينش همه در دل به من زار نهان بود
تا تیر جفا چرخ ستمگر به زه آورد
وین جان منش هم چو هدف پیش کمان بود
افغان که شدش چشم به خواب و به دو چشمش
چشم من بیچاره به حسرت نگران بود
ای چرخ ربودی ز کفم از ره بیداد
آن گوهر تابان که بهای دو جهان بود
عار آیدم از گفتهی خود گر بسرایـم
كان شيردل اندر صف کین پیل ژیان بود
بر من صف پیری ز غمش تاختن آورد
آن پر دل گلچهره ز بس تازهجوان بود
مستوره دگر راحتی از دهر نخواهم
زیرا که برفت آن که مرا راحت جان بود
صفحات 363-365
منبع: تاریخ اردلان، مستوره اردلان، به کوشش منصور اردلان، مصحّح و ویراستار: جمال احمدیآئین، سنندج: روژ، 1400.
مَقِ
افسوس که تا چرخ دنی در دَوَران بود
كينش همه در دل به من زار نهان بود
تا تیر جفا چرخ ستمگر به زه آورد
وین جان منش هم چو هدف پیش کمان بود
افغان که شدش چشم به خواب و به دو چشمش
چشم من بیچاره به حسرت نگران بود
ای چرخ ربودی ز کفم از ره بیداد
آن گوهر تابان که بهای دو جهان بود
عار آیدم از گفتهی خود گر بسرایـم
كان شيردل اندر صف کین پیل ژیان بود
بر من صف پیری ز غمش تاختن آورد
آن پر دل گلچهره ز بس تازهجوان بود
مستوره دگر راحتی از دهر نخواهم
زیرا که برفت آن که مرا راحت جان بود
صفحات 363-365
منبع: تاریخ اردلان، مستوره اردلان، به کوشش منصور اردلان، مصحّح و ویراستار: جمال احمدیآئین، سنندج: روژ، 1400.
شێعر لای من