130- ای دوست به جلال و قدر او که چندین سال مرا این واقعه بود که چرا شاید که هیچ آفریده نام خدای برد! و لیکن فرمان است. قومی را دیده بر ارادت آمد، به ترک فرمان او بگفتند. چه میشنوی؟یک بار دیگر بنوشتم و هنوز دانم که ندانی. فرمان معشوق دیگر است و ارادتش دیگر. گاه گاه فرمان معشوق محکّی بود که عیار نهاد عاشق از آن خواهند که بداند. اگر فرمان برد ناپخته بود و اگر نبرد نشان کمال است. جوانمردا! ترا اینجا به تقلید و تعصّب فروبسته اند که هرچه منقول نبود فهم نتوانی کرد.

131- اکنون بشنو که معشوق عاشق را بر محکّ فرمان چون زند؛ ابوبکر صدّیق بلال حبشی را از جهودان بازخرید. مصطفی- صلعم- گفت» یا ابا بکر اشرکنی فی بلال، یعنی چیزی از بهای بلال از من واستان تا بلال میان من و تو به شرکت بود. ابو بکر گفت: یا رسول الله! لیس للله شریک، و فرمان نبرد. ابلهان پندارند که مصطفی- صلعم- را ارادتی بود از ابو بکر و ابوبکر خلاف کرد. و این بیش از آن است که هر مخنّثی اینجا راه برد. مصطفی- صلعم- می خواست تا ابو بکر را بر محک زند تا خود اعتقادش چونست در حق بلال که در ملک او آمده است، تا او را باز تواند فروخت یا نی. ابوبکر را در نهاد هیچ شرکی نمانده بود و دانست که مالک الملک یکی بیش نیست؛ گفت: لیس لله شریک، یعنی بلال بندۀ خداست و کسی را خدایی او هیچ شرکتی نباشد. مصطفی- صلعم-را از ابو بکر خود همین می بایست که چنین گوید. اما اگر فرمان بردی ناقص بودی. و شرح این حدیث من کرده ام یا نه در خبر بیش از این نیاورده اند که اشرکنی فی بلال و او گفت: لیس لله شریک.

صص.94-96

منبع: نامه های عین القضات همدانی، به اهتمام علینقی منزوی و عفیف عسیران، بخش اوّل، چاپ دوم، فروردین، 1362.