از استاد سیدحسین میرخانی

پدرم هر روز صبح نان سنگک تازه می‌خورد و همیشه برای آنکه نان، تازه مصرف شود در خانه مستخدمی بود که وظیفه‌اش تهیه نان بود. ایشان به ناچار دو روز در سال نان بیات مصرف می‌کردند. روز عاشورا و روز وفات پیغمبر اکرم(ص) که نانوایی‌ها تعطیل بود. ص. ۲۱۲

هر شب بین نماز مغرب و عشا نماز غفیله می‌خواندند. مدت‌ها سوال می‌کردم که ایشان به چه حاجت این کار را می‌کنند. یک شب ایشان به این سوال جواب دادند و گفتند به این حاجت که حتی یک روز قبل از برادرم استاد حسن از دنیا بروم و مرگ او را نبینم. ص. ۲۱۲

پدرم برای دست‌های هنرمند و انگشتان ظریف خود ارزش خاصی قائل بودند. هرگز کار سنگینی نمی‌کردند و حرکتی انجام نمی‌دادند که به دستشان صدمه بزند.

شب وقتی می‌خوابیدند از کسی می‌خواستند که لحاف روی ایشان بکشند. حتی از اینکه دست شان تا این حد حرکتی انجام دهد پرهیز می‌کردند. ص. ۲۲۰

روزی پدرم بدون مقدمه از من پرسید: « خانم شما می‌دانید چرا می‌گویند علف خرس؟»

تعجب کردم گفتم نه. ایشان گفتند خرس حیوانی است که برای او علف و غذا تفاوتی ندارد. هرچه می‌بیند می‌خورد به این دلیل چون بی‌ارزش است می‌گویند علف خرس و به دنبال آن گفتند پول برای شما از علف خرس هم بی‌ارزش‌تر است. ص. ۲۲۷

پدرم مریض و بیمار بودند. هر کس که حال ایشان را می‌پرسید می‌گفتند فعلاً در باب ششم هستند. اگر کسی متوجه ایشان منظور ایشان نمی‌شد. توضیح می‌دادند باب ششم گلستان باب ضعف و پیری است. ص. ۲۵۱

پدرم همیشه به من وصیت می‌کردند که »وقتی مرا در حال احتضار دیدید درب را به روی من ببندید و بروید و مرا با خود رها کنید وقتی مطمئن شدید که از دنیا رفته‌ام به سراغ من بیایید. وقتی علت این وصیت را پرسیدم ایشان گفتند: من شماها را خیلی دوست دارم دلم نمی‌خواهد با دیدن شما چشمم مرا اسیر دنیا کند و تسلیم حق نشوم.» ایشان به هنگام مرگ چون از دیدن اطراف و محیط خود محروم بودند خود به خود به آرزوی دیرینشان رسیدند و تسلیم مطلق حق شدند. ص. ۲۷۵

به نقل از کتاب: مروری بر زندگی استاد سیدحسین میرخانی، به کوشش اشرف السادات میرخانی، تهران: فرهنگان، ۱۳۷۷.