گزیده‌ای از

بخارای من ایل من

محمّد بهمن‌بیگی

گزیدۀ بخش پانزدهم: خداکرم

فرزندم! چشمت را باز کن. این خدانشناس‌ها نه تنها زندگی امروز ما را تیره و تار ساخته‌اند بلکه فردای ما را هم پیش‌خرید کرده‌اند. چشمت را خوب باز کن و ببین که با همۀ مأمورها، پیله‌ورها، رمّال‌ها، فالگیرها و جیب‌برها جان در یک قالبند و فقط با مدرسه و معلّم دشمن خونی هستند. امروز بسیاری از تیره‌ها صاحب مدرسه و معلّم شده‌اند. در بعضی جاها کلانتران به استقبال معلّم رفته‌اند ولی این حضرات اجازه نمی‌دهند که حتّی یک معلّم قدم به خاک ما بگذارد. معلّم را سرخر و موی دماغ می‌دانند. او را کافر متمرّد و دوبه‌همزن می‌شمارند و کار من به جایی رسیده است که نمی‌توانم یکی از این بندگان خدا را به خانۀ خود بیاورم.

فرزندم! چشمت را خوب باز کن. هدفشان آشکار است. چشم دیدن آموزگار مدرسۀ عشایری را ندارند ولی بچه های خود را به شیراز و تهران و خارجه می‌فرستند تا درس بخوانند و به مقامات عالی برسند. هدفشان معلوم و مشخّص است. می‌خواهند تو و امثال تو بیکار ولگرد دزد و دغل و علیل و ذلیل بمانید و تخم و ترکۀ خودشان تحصیل و ترقّی کنند.

فرداست که فرزندانشان با هزار چم و خم از راه می‌رسند. فرداست که نور چشمانشان با کاغذ و دیپلم، با فکل و کراوات، با عینک دودی و دوربین با سبیل‌های تیموری، چنگیزی، تاب‌دار و بی‌تاب می‌آیند و دودمانتان را بر باد می‌دهند. افسر می‌شوند، شلّاق به دست می‌گیرند. قاضی و وکیل می‌شوند، برایتان پرونده می‌سازند. مهندس آب و خاک می‌شوند. زمین‌های موروثی را نگاه می‌دارند. گوینده و نویسنده می‌شوند. کتاب چاپ می‌کنند. پند و اندرز می‌دهند، نسب‌نامۀ خانوادگی می‌نویسند، القاب ارثی قدیم را با عنوان‌های دهن‌پرکن جدید می‌آمیزند. دست راستی و شاه‌خواه می‌شوند. میانه‌رو می‌شوند. از عدل و داد سخن می‌گویند و روزگارتان را سیاه می‌کنند. صص. 274-276

گزیدۀ بخش بیستم: در بویراحمد

من تاریخ را علم نمی‌دانم. غرضم جسارت به ساحت محترم تاریخ نیست. تاریخ را بالاتر از علم می‌دانم. درس تاریخ به کودک عدالت می‌آموزد. از ظلم پرهیز می‌دهد. از زبونی و فلاکت و فساد بازش می‌دارد. تاریخ درس تولّد و مرگ خونخواران نیست. تاریخ بیان احوال چاپلوسان نیست. اگر درس تاریخ را سرسری می‌گیرند و کارش را به هوشمندان نمی‌سپارند گناه تاریخ نیست.

من مقام تاریخ را در کلاس‌های کوچک درسم شامخ نگاه می‌داشتم و تا آنجا که توان معلّمان، سنّ و سال اطفال و آب و هوای کشور اجازه می‌داد، در این راه می‌کوشیدم.

آخرین روز اقامتم در بویراحمد بود. بیش از پانزده روز بود که در این خطّه به سر می‌بردم. روز بازدید مدرسه «یاسوج» بود. از معلّمان طوایف نزدیک خواسته بودم که در روز آخر اقامت ملاقاتم دربارۀ نتایج سفر گفتگو کنیم و هم مدرسۀ یاسوج را با هم ببینیم. بیست و هشت سال پیش شهر امروزی یاسوج ترکیبی از چند کپر، چند خانۀ گلی و چند چادر بود. دبستانش با کمتر از سی شاگرد در چادری جای گرفته بود.

دبستان مانند همیشه در محاصرۀ اولیای اطفال بود. به تماشا آمده بودند. پس از آزمایش درس‌های دیگر نوبت تاریخ رسید. از بچه‌ها و هم چنین از معلّمان حاضر خواستم که به جای وقایع گذشته‌های دور که در پرده‌ای از ابهام و تردید فرورفته‌اند در زمان کنونی صحبت کنند. از تاریخ معاصر چیزی بگویند. از دیروز و پریروز حرفی بزنند. برایم بگویند که در سالیان اخیر که دست و پای حکومت در بویراحمد باز شده است چه خیر و برکتی دیده‌اند. چه محبّتی چشیده‌اند. کدام یک از مأموران دولت دستشان را به دوستی فشرده است. کدام یک از افسران نظامی به درد دلشان رسیده است.

بویراحمد بودند. صریح و شجاع بودند. چابلوس و ریاکار نداشتند. از بیان حقایق بیمی نداشتند. سکوت عجیبی جمعیّت را فراگرفت. کوچک و بزرگ، معلّم و شاگرد به یکدیگر نگریستند و پس از یکی دو دقیقه کند و دیرگذر، صدای نوجوانی از گوشه‌ای برخاست: «سرگرد تژده. همه با هم به صدا درآمدند: راست است: تژده!

پرسیدم او که بود و چه کرد؟ هر کس کاری و جایی را به یادآورد. نخست دربارۀ آن چه که او نکرده بود، داد سخن دادند. « به کسی آزار نرساند. دیناری رشوه نگرفت. برای هیچ کس پرونده نساخت. دنبال خلع سلاح نبود. پرونده‌های کهنه را ندیده گرفت. فقیرها را به نظام نبرد. با پولدارها بند و بست نداشت. به مهمانی این و آن نرفت.» و سپس درباره آنچه که کرده بود:« راه ساخت. پل ساخت. بنای کارخانه گذاشت. دکتر آورد. دارو آورد. یاغی‌ها را اهلی کرد. همه را از کوه به دشت آورد. پدر دخترهای ایل بود. برادر خواهرهای ایل بود. با همه مهربان بود. هرچه داریم از اوست...»

از جمع حاضران خواستم که از معلّمان عشایر سخنی نگویند و نام خدمتگزار دیگری را نیز ببرند. سکوت سنگینی برقرار گشت.

سکوتی که پایان نداشت.

گفتم: اجازه می‌دهید که من به نمایندگی از جانب همۀ شما نامه‌ای به او بنویسم و برایش آنچه را که امروز گذشت شرح دهم و از خدماتش ستایش کنم؟ همه بانگ برآوردند: «امضا می‌کنیم. ضرب انگشت می‌زنیم.» و اینک قسمتی از آن نامه:

«جناب سرگرد عبدالحسین تژده...

...........

امروز در میان کوه‌ها و جنگل‌های بویراحمد در چادر یک دبستان عشایری نشان افتخاری نصیب شما شد که هیچ سرداری در هیچ جنگی به چنین نشانی دست نیافته است. این نشان از فلزات گرانبها نیست. از نقره و طلا و الماس نیست. از همۀ آنها گران بهاتر است. این نشان را به سینه نمی‌توان زد. بر گردن نمی‌توان آویخت. بر دوش نمی‌توان دوخت. این نشان شکل ندارد. شکل هندسی ندارد. مستطیل و مربّع نیست. مکعّب و مدوّر نیست. این نشان نادیدنی است و از همۀ نشان‌های دیدنی قیمتی‌تر است:

نشان شرف و دلسوزی و مردم‌نوازی است.

امروز در جمع آموزگاران، دانش‌آموزان و اولیای آنان در ياسوج بويراحمد سؤالی طرح کردم که بهترین خدمتگزاران خودشان را نام ببرند. همه به اتّفاق نام شما را به زبان آوردند. فقط نام شما را به زبان آوردند. همه‌شان به من نمایندگی دادند که این نامه را بنویسم.»

***

پس از آن که به شیراز رسیدم نامه را پست کردم و به نورآباد ممسنی فرستادم. سرگرد تژده فرماندار ممسنی شده بود و با سرعتی عجیب از دهی شهری و از ویرانه‌ای گلستانی می‌ساخت. صص. 350-353

منبع: بخارای من ایل من، محمّد بهمن‌بیگی، شیراز: نوید شیراز، 1389.