یک سال از عمر- قسمت چهارم
4
4/4/1974
این بصره برای من یادآور چیزهای زیادی است. این اوّلین بار نیست که می بینمش. هجده سال پیش از این، درحالیکه دستم کلبچه شده بود گذرم به اینجا افتاد. حکایتش دورودراز است. امّا خلاصه خیلی مختصرش این است که دو شب در زندان اینجا ماندم، به پادگان شعیبه اعزام شدم. آنجا هم یکسال به صورت زندانی و دو سال هم به عنوان سربازی در حصر ماندم. تا بعد از قیام تموز 1958 و بعد از اتمام دوران سربازی شعیبه و این بصره را ترک کردم و به سلیمانیه برگشتم.
همراه با دلشاد مدّتی در شهر گشتیم. من یک به یک مکانها را به یاد می آوردم.. آره. من و فرج ملاامین اینجا دوباره گرفتند. شانزده نفر بودیم که تصمیم گرفتیم فرار کنیم و فرار کردیم. شکل و شمایلمان مشخّص بود که سربازان کمونیست فراری شعیبه هستیم. یکی به یک ما را پیدا کردند. من و فرج بدجوری تنبیه شدیم. من از عصبانیّت چیزی برایم نمانده بود به غیر داد و فریاد ضد رژیم. خوب شد که بعدها این را به حسابم ننوشتند. مانند دیگر دوستانم فقط به اتهام فرار از سربازی به دو ماه زندان محکوم و سپس آزاد شدم.
شێعر لای من